نجف دریا بندری آدمیه که با آثار و ترجمه هاش زندگی می کنم. از "چنین کنند بزرگان" گرفته تا ترجمه "بیلی باتگیت". روا نبود اگر مطلبی در موردش ننویسم. طنزی که در آثار نجف دریا بندری هست، اگرچه ظاهر ساده ای داره، اما پر از معنیه.
متنی که در زیر می خونید، بخشی است از کتاب"چنین کنند بزرگان" با ترجمه استاد نجف دریا بندری:
کریستف کلمب در دوازدهم اکتبر ١۴۵٢ در خانه ی شماره ی ٢۷ واقع در خیابان پوچینیلی در بندر جنوا قدم به عالم هستی گذاشت.پدرش به شغل شانه زدن پشم اشتغال داشت و مادرش هم زن پدرش بود.
البته این ها مطالبی است که خودش گفته است،ولی محققین عقیده دارند که موضوع تولد و خانواده ی کریستف کلمب به هیچ وجه روشن نیست،چون که این شخص یکی از اشخاص مهم تاریخ است و بنابراین موضوع تولد و خانواده ی یک همچو شخص مهمی نمی تواند به این سادگی باشد؛و به احتمال قریب به یقین کریستف کلمب برای گمراه کردن تاریخ نویسان این مطالب را درباره ی خودش نوشته است.وضع تاریخ نویسان واقعا عبرت آموز است.در سابق مردم همه کوشش داشتند که آنها را گمراه کنند؛اما دنیا دار مکافات است؛و به همین جهت است که اکنون تاریخ نویسان تصمیم گرفته اند مردم را گمراه کنند.
در هر حال،کریستف کلمب از همان بچگی خیلی بلند پرواز بود و در شغل شانه زدن پشم آینده ی درخشانی نمی دید.به این جهت از همان اوان کودکی تصمیم گرفت که خانه و شغل پدری را رها کند و یک چیزی برای خودش کشف کند؛اما هر چه فکر کرد که چیزی را کشف کند چیزی به فکرش نرسید.باید تصدیق کرد که کشف کردن چیزها کار بسیار دشواری است؛به این معنی که هر چیزی ابتدا باید به فکر انسان برسد تا آنگاه کشف شود.و از طرف دیگر چیزی که کشف نشده باشد به طریق اولی به فکر انسان هم نمی رسد.پیداست کریستف کلمب نیز مانند سایر بزرگان در شروع کار خود با وضع دشواری رو به رو بوده است.به این جهت شروع کرد به خواندن نجوم و هندسه و جغرافیا.منتها به نظر می رسد این مطالب در کله کریستف کلمب قدری با هم قاطی شدند؛چون که این شخص عقیده پیدا کرده بود که آدم می تواند از راه مغرب به مشرق برسد.
کریستف کلمب همچنین عقیده پیدا کرده بود که زمین مثل پرتغال گرد است.این عقیده بر اساس حرف های ارسطو و پلینی و روجر بیکن استوار بود؛اما خود آن حرفها بر هیچ اساسی استوار نبود.یعنی به معنی دقیق کلمه بی اساس بود.منتها این حرفها هم مثل بسیاری از حرفهای بی اساس دیگر آخر سر راست از کار در آمد.
البته اهل علم می دانستند که زمین گرد است،ولی می گفتند خوب حالا چه کار کنیم که گرد است،کاری نمی شود کرد.بعضی هم فکر می کردند که اگر زمین گرد باشد،لابد سطح اقیانوس ها هم گرد است؛بنابراین اگر آدم با کشتی خیلی از ساحل دور بشود توی سرازیری اقیانوس می افتد و دیگر نمی تواند برگردد.حتی یک بار از پائلو توسکالنی که از دانشمندان فلورانس بود پرسیدند که آیا از راه مغرب به مشرق می شود رسید؟و او در جواب گفت ((تا آدمش کی باشد.)) پائلو شب ها روی چوب خشک می خوابید و از این قبیل حرف های حکمت آمیز می زد؛به همین جهت مردم خیلی به عقایدش احترام می گذاشتند.
و اما در این ایام مردم اروپا علاقه ی غریبی به فلفل و زرد چوبه ی هندی پیدا کرده بودند؛و هیچ کس هم دستش به فلفل و زرد چوبه نمی رسید.برای اینکه ترک های عثمانی شهر قسطنطنیه را از دست یک نفر که آن را در دست داشت در آورده و خودشان آن را در دست گرفته بودند.به این جهت فلفل و زرد چوبه در اروپا نا یاب شده بود.از طرفی چنین به نظر می رسید که در آن ایام مردم اروپا به جای سیب زمینی و کلم پخته فقط فلفل و زرد چوبه و زنجبیل و دارچین می خورده اند؛و برای طعم دادن به این غذا ها جوز هندی و خسرودار و مازم و میخک در آن ها درج می کرده اند؛و اگر کسی در خانه اش ادویه ی هندی پیدا
نمی شد آرزو میکرد که زمین دهان باز کند و او را فرو ببرد.و این بود که می بایست هر چه زودتر فکری در این باب کرد.
اولین فکری که می شد کرد این بود که اروپائیان قسطنطنیه را از دست ترک ها در آورند و خودشان آن را در دست بگیرند.اما ترک های عثمانی بر خلاف سایر ترک ها آدم های خیلی لجبازی بودند و به هیچ وجه به هچو کاری رضایت نمی دادند.در نتیجه عرصه بر اروپائیان تنگ شد.کریستف کلمب وقتی که دید وضع از این قرار است و مردم گاهی ناچار می شوند شب ها سر بی فلفل و زرد چوبه بر بالین بگذارند،با خودش گفت این چهار صباح عمر به این خفت و خواری نمی ارزد؛و تصمیم گرفت دل به دریا بزند و برود هندوستان و یک مشت ادویه بیاورد.
برای ای قبیل کارها،بهترین اشخاصی که آدم می توانست با آنها وارد مذاکرات شود عبارت بودند از فردیناند و ایزابلا،پادشاه و ملکه ی اسپانیا.البته خود فردیناند کمی پست فطرت بود،ولی در عوض خود ایزابلا خیلی سخاوتمند بود و اگر آدم درست رگ خوابش را گیر می آورد حاضر می شد حتی جواهراتش را هم گرو بگذارد تا کار آدم را راه بیندازد.
با همه ی اینها هفت سال طول کشید تا کریستف کلمب توانست رگ خواب ایزابلا را گیر بیاورد.البته گویا چند تا رگ دیگر هم گیر آورد،ولی هیچ کدام از آنها رگ خواب ایزابلا نبودند؛به این جهت کریسف کلمب آن ها را ول کرد.
در این مدت ایزابلا و فردیناند خیلی کار داشتند و گرفتار بودند،چون که عده ی زیادی مغربی بودند که می بایست بکشند؛و عده ی زیادی هم یهودی بود که می بایست شکنجه بدهند.به خود اسپانیائی ها زیاد توجهی نداشتند و به بیشتر آن ها اجازه میدادند که زندگی کنند.فقط آن هائی را که در مورد اداره ی امور یا عقاید مذهبی و این قبیل مسائل نظریات و سلیقه های غلط داشتند به وسیله ی آتش تطهیر می کردند.
آثار نظریات و سلیقه های غلط در نزد کریستف کلمب هم کم و بیش دیده می شد؛چون پیش از آن که چیزی کشف کند شرط می کرد که ده درصد سود خالص باید به او برسد.به علاوه چون از هفت سال انتظار
حوصله اش سر رفته بود،روزها جلو در صومعه ی لارابیدا می نشست و هی غر میزد که من آدم بدبختی هستم و هیچ کس مرا دوست ندارد.
اما از آن جا که خدا یار آدم های بد بخت است،بالاخره هر طور بود کار کریستف کلمب درست شد و در روز سوم ماه اوت ١۴٩٢ میلادی کریسف کلمب و هشتاد و هفت دریا نورد دیگر سوار کشتی های سانتاماریا و پنیتا و نیتا شدند و راه افتادند.در میان دریا نوردان یک نفر ایرلندی بود به نام ویل و یک نفر انگلیسی به نام آرتورلارکینز و یک پسر اسپانیائی به نا پدرو دو آچه ودو.از این جماعت هیچ کدام چیزی نشدند،غیر از پدرو دو آچه ودو که یک شب وقتی کریسف کلمب خواب بود کشتی سانتاماریا را به صخره زد و خرد و خمیر کرد و به همین جهت اسمش در تاریخ ثبت شد.
هیات اعزامی،تدارکات دقیق و مفصلی دیده بود.از جمله شخصی به نام لوئی دوترز را با خودشان داشتند که به زبان های عبری و لاتینی و یونانی و عربی و قبطی و ارمنی آشنا بود؛و قرار بود که وقتی به چین رسیدند این شخص مترجم هیات و خاقان چین باشد،چون که خاقان چین هیچ زبان خارجی نمی دانست.
در هفدهم سپتامبر،هیات اعزامی یک خر چنگ زنده از دریا گرفت.روز نوزدهم یک مرغ سقا آمد روی عرشه ی کشتی نشست.در روز بیستم چیزهای عجیب و غریبی دیدند.بالاخره روزی از روزها به جزیره ای رسیدند که خیال کردند جزیره ی گواهانی است،چون که ساکنان آن مرتب می گفتند ((گواهانی!گواهانی!))به این مناسبت کریستف کلمب اسم جزیره را گذاشت جزیره ی سان سالوادور.
بعد کریستف کلمب،چندین جای دیگر هم پیدا کرد،اما هیچ کدام از جاهای خیلی خوب را پیدا نکرد،و همه اش
اسم های غلط روی آن جا ها گذاشت.کریستف کلمب خیال می کرد به جزیره ی هند شرقی رسیده است،در حالی که به جزیره ی هند غربی رسیده بود.هر کس بخواهد از راه مغرب به مشرق برسد طبعا جهات را گم خواهد کرد و دچار یک همچو سرنوشتی خواهد شد.به همین جهت کریستف کلمب وقتی داشت می مرد حواسش خیلی پرت شده بود و نمی دانست کجا را کشف کرده است و کجا را کشف نکرده است.بعد هم که به کلی مرد طبعا حواسش پرت پرت شد،به طوری که هیچ چیزی را تشخیص نمی داد.
رفتاری که با کریستف کلمب انجام شد خیلی شرم آور بود،اما در عوض بعد از مدتی مردم او را فراموش کردند.
کریستف کلمب آدم خیلی حسابی بود؛و این حقیقت از آن جا معلوم می شود که تا وقتی زنده بود همه از او بیزار بودند و آزارش می دادند.بد تر از همه،خیالاتی هم بود؛مثلا وقتی که از سفر آمریکا برگشت،نشست برای ایزابلا تعریف کرد که چه مرغ ها و چه درخت های قشنگی در هندوستان دیده است.ولی ایزابلا وسط حرفش پرید و پرسید ((پس طلا چه شد؟))در جواب این سوال گویا کریستف کلمب شانه های خود را بالا انداخته اظهار داشت که بعدا در این باب مذاکره خواهد کرد.
کریستف کلمب در سفر چهارمش به کنار سواحل آمریکای مرکزی مدت درازی کشتی رانی کرد،به امید آنکه مصب رود سند را کشف کند.ولی معلوم نیست به چه علت رود سند در آمریکای مرکزی جاری نیست؛و در نتیجه احتمال پیدا شدن مصبش هم در آن جا موجود نیست.بنابراین به ضرس قاطع می توان گفت که جست و جوی کریستف کلمب برای کشف مصب رود سند در سواحل آمریکای مرکزی از عدم موفقیت خاصی برخوردار بوده است.
وقتی کریستف کلمب به نزدیکی سواحل هوندوراس رسید سرنوشت در خانه ی او را کوبید،منتها کریستف کلمب در را باز نکرد.قضیه از این قرار بود که در آن جا یک قایق با چند سرخ پوست به طرف کشتی آن ها آمد.کریستف کلمب به جای آن که کشتی آن ها را دنبال کند دستور داد کشتی از آن جا دور شود.اگر قایق را دنبال کرده بود سرزمین بوکان و مکزیک را کشف می کرد و مسلما هنگام بازگشت در باب سوالی که ایزابلا راجع به طلا از او کرده بود می توانست مذاکره کند،اما سرنوشت غیر از این می خواست و کریستف کلمب از آن سفر هم دست خالی بر گشت.کاشفان آینده باید از این داستان پند بگیرند و بعد از این هر وقت دیدند که یک قایق با سر نشینان سرخ پوست دارد به طرف آن ها می آید فورا دستور دهند کشتی قایق را تعقیب کند.
در جزایری که کریسف کلمب پیاده شد،وحشیان همه گردنبند و النگوی طلا داشتند.کریستف کلمب از آنها پرسید که این طلا ها را از کجا آورده اند.آن ها به طرف جنوب اشاره کردند.ولی گویا کریستف کلمب متوجه نشد.
کریستف کلمب در بازگشت با خودش مقداری سوغات برای ایزابلا آورد،از قبیل بطاطس هندی و قلقاس و شیبار و کندر رومی و فلفل شیرین و صبر زرد و کدوی سفید.
چنان که ملاحظه می کنید از طلا خبری نبود.در آن زمان اروپائیان النگو و گوشواره ی شیشه ای و اجناس بنجل به سرزمین جدید می بردند و در مقابل از سرخ پوستان طلا و پوست و این قبیل چیزها می گرفتند.به این جهت اروپائیان خود را با هوش و سرخ پوستان را بی هوش می دانستند.حالا سال هاست که جریان به کلی عوض شده است و سیاحان اروپائی در آمریکا از سرخ پوستان هر سال مقدار زیادی گردن بند و النگو و گوشواره ی مسی و حلبی می گیرند و در مقابل پول می دهند؛منتها چون که سرخ پوستان مردم با ادبی هستند تا به حال مدعی نشده اند که این امر دلیل بر هوش آن ها و بی هوشی اروپائیان است.
باری همین که هیات اعزامی کریستف کلمب به اروپا بازگشت بیماری سفلیس در اروپا شایع شد.ما نمی دانیم ارتباط این قضیه با کشف قاره ی جدید چیست،فقط برای ثبت در تاریخ مطلب را در اینجا ذکر می کنیم.
در سال ١۵١٩ ماژلان ثابت کرد که کریستف کلمب در مورد شکل زمین حق داشته است و مردم بالا خره فهمیئند که حرف های بی اساس ارسطو و رجر بیکن و کوپر نیک و کپلر و گالیله صحیح است و زمین به طرز ابلهانه ای گرد است؛در صورتی که خیلی معقول تر بود مسطح باشد.
اما کریستف کلمب بالاخره نفهمید که قاره ی جدیدی کشف شده است.بعدها یک شخص فلورانسی به نام امریکو وسپوچی که به سرزمین جدید سفر کرده بود کتابی نوشت و سفرش را شرح داد؛و کتابش به آلمانی ترجمه شد و جزو کتاب های پر فروش شد.معلوم نیست مردم به چه علت خیال می کردند که وسپوچی آدم خیلی مهمی است،در صورتی که یقین دارم که خودش هم همچو قصدی نداشت.در هر حال،والدزه مولر که از وسپوچی هم بی اهمیت تر بود کتاب را خواند و اسم سرزمین جدید را گذاشت آمریکا.همه ی کسانی که سرگذشت کریستف کلمب را خوانده اند عقیده دارند که مولر بی خود خودش را قاطی قضیه کرده و اسم امریکو را به نا حق روی سرزمین جدید گذاشته و حق این بود که اسم این سرزمین را بگذارند کلمبیا.ولی خوب،حالا کاری است شده،کدام کار دنیا حساب دارد که حالا این یکی داشته باشد؟تازه چه فرقی می کرد؟منتهای فرقش این بود که حالا بجای بمب افکن ها آمریکائی صحبت از بمب افکن های کلمبیائی می کردیم.که گمان نمی کنم به حال استخوان های پوسیده ی کریستف کلمب فایده ی خاصی می داشت.